رهگذر کوچه های خزان زده ی عمرم
بی هیچ نغمه ای
که تازه کند شور امید و شوق سفر
غنچه ی شادابی در دلم خشکیده
نفسی بی هم نفس
سفری بی هم سفر
راهی طولانی و پیچ در پیچ
سری پر از غوغا و دلی پر از هیچ
همهمه ای وهم آمیز در فضا جاریست
روزها ظلمانی تر از شب و روشنایی محکوم به حبس ابد
تنها امیدی که مرا به ادامه ی این شوم راه وامی دارد
خبری است که گفته به انتهای راه نزدیکم...بسیار نزدیک!!!