دیشب عجب بارونی اومد. واقعا حالی به حالیم کرد. اینقدر که دیگه طاقت نیاوردم و خودمو چتر زمین کردم و تا جایی که می تونستم نذاشتم زمین و خیس کنه.روحمو شست... خودم اینو ازش خواستم خواهش کردم و اون هم رومو زمین ننداخت.
هنوز هم خیسیه قطرات مقدسش روحمو نمدار نگه داشته...خدا هم اون لحظه بیشتر از هر زمانی بهم نزدیک شده بود...چه حرفهایی که با هم زدیم چقدر ناز همدیگرو کشیدیم...ازش خواستم هیچ وقت از من جدا نشه و تنهام نذاره بهش گفتم وقتی با منی از هیچ چیز نمی ترسم. هیچکس حتی اگر بخواد هم نمی تمونه دلمو بشکنه چون تیکه های قلبم تو دست تو آروم جا خوش می کنه...
اون وقت بهم خندید و بعد دیگه چیزی نگفت...فهمیدم همه چیزو از نگاهش فهمیدم. دیگه خودم هم چیزی نگفتم ...
می خواست بگه من که همیشه پیشتم.مگه نمی بینی هر دفعه به من نیاز داری می بینیم باهام حرف می زنی و من هم جوابتو می دم.اگه کسی جدایی می کنه اون تویی نه من.می دونی یه وقتهایی بود که انقدر دلم می خواست نوازشت کنم. دلتو پر از عشق کنم. بهت نشون بدم که یه خدا چقدر مهربونه..حتی صدات هم کردم ولی تو ...
زری خانوم سلام
خسته نباشی
افتتاح وبلاگت را بهت تبریک میگم
فکر میکنم من اولین نفری باشم که بهت سر زدم
موفق باشی
تا بعد...
سلام خیلی ممنون از لطفتون شما اولیش نیستی اما امیدوارم تا آخرش باشی
تا بعد خدانگهدار
هم قشنگ نوشتی هم اسم وبلاگت قشنگ و با صفاست
خیلی ممنون نظر لطفتونه واقعا امیدوارم کردی