زیارت

پازلی از وجودم

زیارت

پازلی از وجودم

احساس بهاری

توجه کرده ای ؟روزهایی هست که خود را

سبک تر از پرنده

جوان تر از کودک

و حتی شادتر از جوانی پرشور احساس می کنی

به یاد می آوری بی آنکه به یاد داشته باشی...

رویا می بینی و نمی بینی

انگار شنا می کنی و گویی در پروازی

عاشقی و عشقی نداری

زندگی در نظرت زیباست ولی می خواهی بمیری

ترسی از فردا نداری

اما اشتیاقی مبهم

بیش و کم انسانی در دل می شکفد

افسوس!باید این خوشبختی از دست برود؟

بهتر که این زندگی و عذابش نیست گردد!

ای خدای مهربان مرا از تیره روزی حفظ فرما

تا چنین لحظه ی خوشایندی هرگز از دست نرود.

این شعر بسیار زیبا  اثر پل ورلن به شیوه ی بسیار اعجاب انگیزی تمام احساسات من رو وصف کرده اگه راستش رو بخواین فکر می کنم اصلا برای من اینو گفته !!!

برای شما چی اینطور هست؟ 

رهگذر کوچه های خزان زده ی عمرم

بی هیچ نغمه ای

که تازه کند شور امید و شوق سفر

غنچه ی شادابی در دلم خشکیده

نفسی بی هم نفس

سفری بی هم سفر

راهی طولانی و پیچ در پیچ

سری پر از غوغا و دلی پر از هیچ

همهمه ای وهم آمیز در فضا جاریست

روزها ظلمانی تر از شب و روشنایی محکوم به حبس ابد

تنها امیدی که مرا به ادامه ی این شوم راه وامی دارد

خبری است که گفته به انتهای راه نزدیکم...بسیار نزدیک!!!

به آنچه عشق می نامند

سلام

این نوشته یه آغاز برای منه. برای رسیدن به اون چیزی که دوست داشتم همیشه بهش برسم و امیدوارم که به نتیجه هم برسه البته و صد البته به کمک و همراهی شما.

من رو از نظراتتون بی بهره نگذارین!